loading...
آن شب های مهتابی
سلمان ولیراده بازدید : 4 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (1)
وقتی تو نیستی

نه هست‌های ما

 

چونان كه بایدند

 

نه باید ها...

 

مثل همیشه آخر حرفم

 

و حرف آخرم را

 

با بغض می‌خورم

 

عمری است

 

لبخند‌های لاغر خود را

 

در دل ذخیره می‌كنم:

 

باشد برای روز مبادا!

 

اما

 

در صفحه‌های تقویم

 

روزی به نام روز مبادا نیست

 

آن روز هر چه باشد

 

روزی شبیه دیروز

 

روزی شبیه فردا

 

روزی درست مثل همین روزهای ماست

 

اما كسی چه می‌داند؟

 

شاید

 

امروز نیز روز مبادا باشد!

 

وقتی تو نیستی

 

نه هست‌های ما

 

چونانكه بایدند

 

نه باید ها...

 

هر روز بی‌تو

 

روز مبادا است!

سلمان ولیراده بازدید : 7 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

نیستی کم!نه از ایینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه


به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی ست
سهم یک کاسه ی اب و دل و دریا از ماه


گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست
میتوانیم برنجیم مگر ما از ماه!

سلمان ولیراده بازدید : 13 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

به شهر رنگ ها رفتيم گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامرد بي درد است و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم

از اين پس هر که نام عشق را    آورد   ،نامرد است

سلمان ولیراده بازدید : 8 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

سلمان ولیراده بازدید : 3 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

حال و روز عجیبی دارمـ...
همیشه بر سر دو راهیم..
یكـــــ راه به تو می رسد و یكـــــ راه به تنهــائـــ ــ ــی
همیشه تو را بر می گزینم و میرسم به تنهائی
.....
می ترسم......

می ترسم " تو " بیایی

و

" من" به نبودنت عادت کرده باشم

سلمان ولیراده بازدید : 51 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار 

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار 

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن 

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار 

با تار و پود این شب باید غزل ببافم 

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار 

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست 

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار 

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم 

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار 

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد 

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار 

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود 

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار 

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس 

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

.

سلمان ولیراده بازدید : 8 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

گاهی می توان
برای عزیز خود
چند سطر “سکوت”
به عنوان یادگاری نوشت،
تا در خلوت خود
………این سکوت تو را
هر طور که خواست معنی کند………!

سلمان ولیراده بازدید : 5 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

اگر گریستن نبود شاید
دلم به جای چشمانم لبریز می شد از غم به جای اشک
یا شاید با نیافتن مرحمی
به جای التیام درد
زخمش را ترمیم می کردم
و شاید سوگواری دردم آنقدر عمیق بود که در سکوت می شکستم
این دنیایی نیست که آرزویش را دارم
خویشم همانی نیست که راضی ام کند
در تنازع برای بقایم انگیزه ای محکم نمی یابم
اگر جنگ سیری در میان نبود
آنگاه جنگ برای شهرت آغاز می گشت
من از تاروپود حرص خویش می ترسم
با خالقم به سخن می نشینم
کین در این پیرعروس به چه منطق گرفتار شدم بی اختیار؟
و این چه جبریست که بر من رواست؟
دردجاودانگی نیست مرا
درد بودن این چنین آشفته حالم ساخته
اندکی در من نظر کن نازنین
دست هایم بسته است
بال من را همان دم که جدا ساختنم از بند مادر چیده اند
به کجا خواهی پرواز کنم؟
آسمان خاکستری
دل من غمگین است
اضطراب ویران می کند جانم را
از دورترین ضمیر خوابم تا کنون
رنگ رنگی گشته ام
نیست جامه ای یک رنگ مرا
در ناکجا آباد دور قایقم غرق شده است
و من گیج و مات
و من آهسته و انگشت شمار
گام برمی دارم به سوی قلعه ای که در دورترین خاطر من نام "خوشبختی" بر آن نهاده اند
ای کودک پنهان من
یاد بازی ها بخیر
یاد یکدم آسوده خوابیدن ها  بخیر
چه زود کوچک گشته ای کودک من
دل من می سوزد
چه آسان جای خالی کردی
بر آن کودک گستاخ حریص
که هردم والدین پروبالش دادند
این روز ها آشفته خاطر گشته ام
شده ام درس ریاضی؛پر ز منطق اما سخت عاجز در حل مسائلم
غصه ام می گیرد
این همه نالیدن
این همه این در و آن در کوبیدن آیا چاره ی درد من است؟

سلمان ولیراده بازدید : 6 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

در حرکت پی در پی
در عبور از جاده های خیس
تکیده بر شیشه ی بخار زده
و موسیقی باد
و موسیقی باران
و موسیقی نواخته شده از دستان تو
همه و همه شنیده می شد از گوش تمام مسافرین
و در این میان تنها من
حالی دگر داشتم
حال روزهای عمیق با تو زیستن
چگونه می توان به تصویر کشید احساس عمیق قلبی دلتنگ را؟
در این میان تو بی خبر خواهی بود از عشق پنهان رنگ باخته ی من
و گمان تو تنها خاموشی من است
ای سراسر آرام من
این روزها دلتنگم برایت
ای شیرینی احساس ماتم زده ام برایت گشایش آرزو دارم
برایت آرزو دارم هر آنچه آرزو داری

سلمان ولیراده بازدید : 5 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست"

زندگی کوچ امید است از این دل به دگر

زندگی کوتاه است

زندگی باید کرد

زندگی باید خورد

زندگی را گاهی می توان جست به معنای تمام لبخند

زندگی را گاهی بی امان باید گریست

زندگی خوشنودی است پای غمناک شبان

زندگی آمیزش احساس است

زندگی کوتاه است

زندگی باید کرد

زندگی باید خورد

زندگی را گاهی می توان از دل سنگی جوشاند

زندگی را گاهی از عمق چشمان کسی می یابی که همه درمان توست

زندگی بازی بالا بلندی انسان هاست

زندگی را سهراب تو چه زیبا خواندی

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

سلمان ولیراده بازدید : 2 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

اینجا آدم  هایش صاف نیستند، من نیز هم

جای خلوتگاه اندیشه کجاست؟

جای یک شانه ی امن؟

جای هم آغوشی احساس و سخن؟

دلم اینجا خون است

چشم هایم نمناک

و هوایم ابریست

دلم می خواهد پر زنم از این شهر غریب

اما بال و پرم نیست هنوز

لبانم اکنون زمزمه ی خورشید  و

دلم اکنون تسبیح کسی می گوید که همه امید من است

ای سراپا آرام گوش کن قلب مرا

بشنو از فاصله ها

بشنو ازدلهره ها

اینجا دلی انتظار طلوع تو را دارد

سلمان ولیراده بازدید : 6 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

تابه کی بایدرفت

ازدیاری به دیاری دیگر

نتوانم نتوانم جستن

هرزمان عشقی ویاری دیگر

کاش ما ان دوپرستوبودیم

که همه عمر

سفرمیکردیم

ازبهاری به بهاری دیگر

آه اکنون دیریست

که فروریخته درمن گویی

تیره آواری از ابرگران

آنچنان آلوده ست

عشــق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می لرزد

چون تــو را می نگرم

مثل اینست که ازپنجره ای

تک درختم راسرشار از برگ

درتب زردخـزان می نگرم

مثل اینست که تصویری را

روی جریان های مغشوش آب روان

می نگرم شب وروز

بگذار که فراموش کنم.

توچه هستی جز یک لحظه یک لحظه

که چشمان مرا

می گشایددر

برهوت آگـاهی

بگذار که فراموش کنم...

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم...

که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود...

و من ...

روبه روی تو ...

می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یک جا بگویم

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
                                 فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی
                                 رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
                                که خود در میان غزل ها بمیرد


گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
                               کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد


شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد
                               که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم ، که باور نکردم
                               ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
                               شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی! آغوش وا کن
                                که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

سلمان ولیراده بازدید : 6 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من همون مسافربیراهه ها-- یه نفس بریده بی ادعا-- من اسیرلحظه های بی کسی-- مانده در وادی بغض بی صدا-- من همون خانه به دوش غصه هام-- ساکن غریب تلخ روزگار-- من همون حسرت چشم بی خبر-- گمشده توجاده های بیقرار-- خسته ازفاصله وجدائی ام-- منم اون در به درکوچه ی غم-- که اسیرپیله تنهائیم-- سرتا به پا گناه وتباهیم

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت
باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد
باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش طوفان بود
ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت
رفتي و در دل من ماند به جاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده اشك
حسرتي يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آيي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند بر جانت

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
ز جمع آشنايان ميگريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگي ها

سلمان ولیراده بازدید : 2 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من به زنی وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم

 

 دل من کودکی سبکسر بود

خود ندانم چگونه رامش کرد

او که می گفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم بجامش کرد

 

اگر از شهد آتشین لب من

جرعه ای نوش کرد و شد سرمست

حسرتم نیست زآنکه این لب را

بوسه های نداده بسیار است

 

باز هم در نگاه خاموشم

قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه

فتنه های نهفته ای دارم

 

 باز هم می توان به گیسویت

چنگی از روی عشق ومستی زد

باز هم می توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستی زد

 

 باز هم می دود به دنبالم

دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ

می دهندم بسوی خویش آواز

 

 باز هم دارم آنچه را که شبی

ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او می گفت

تکیه گاهیست بهر آلامش

 

 زانچه دادم به او مرا غم نیست

حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش

بخدا چیز دیگرم کم نیست

 

کو دلم کو دلی که برد و نداد

غارتم کرده، داد می خواهم

دل خونین مرا چکار آید

دلی آزاد و شاد می خواهم

 

دگرم آرزوی عشقی نیست

بی دلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید

که هنوزم نظر باو باشد

 

او که از من برید و ترکم کرد

پس چرا پس نداد آن دل را

وای بر من که مفت بخشیدم

دل آشفته حال غافل را

 

 فروغ فرخزاد

سلمان ولیراده بازدید : 1 دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

دل من غصــــه چرا ؟

آســــمان را بنگر که هنوز بعد صــدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد! دل من غصه چرا ؟ دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن کار آن هایی نیست که خدا را دارند غــــــــم و اندوه، اگر هم روزی، مثل بــــــاران بارید یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره ی عشــــق، زمین خورد و شکست با نگاهت به خــــــدا، چتر شـــــادی واکن و بگو با دل خـــــود، که خــــدا هست، خــــــدا هست ...

سلمان ولیراده بازدید : 2 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من زاده پاییـــــــزم پایــــیز غم انگیــــــــــــزم      صدغـــصه به دل دارم اما طــرب انگیــــــــــــزم   

  

 هر برگ درخــتی را اشکی ست که میریــــزم     هر قــطره بارانــــم عشقی ست که می بــارم  

    

 از داغ جفاکــــــــاری درمانــده لــــــــــــــبریزم   هر رنگ که می بینـی حرفیـست که می گویـم  

  

افسوس دراین گلـــشن طوفنده به پا خیـــــــزم    از مرگ هراسم نیست صــد شــوق به دل دارم   

 

از رنـــگ وریـــــا دورم از عشــــقپر از شـــورم    با کلک خیال انگیـــــزصــــد خاطره انگـــــــــیزم   

  

هرساله شـــوم زنــــده من زنده به پاییـــــــــــزم 

 هرساله شـــوم زنــــده من زنده به پاییـــــــــــزم 

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﯼ

ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﻒ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ
ﺍﺯ ﮔﺮﮔﯽ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﺍﮔﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﯼ

ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺍﻣﻮﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﻋﻘﺒﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻜﺸﻨﺪ.
ﺫﺍﺕ ﻫﯿﭻ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺫﺍﺗﺸﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﻛﻨﺪ !!!..

بعضی از آدم ها به ظاهر دوست هستند اما در باطن گرگ هستن در معاشرت با اینگونه افراد با احتیاط رفتار کنید خاعشنخوبه که ما شناختیم هوراااروز خوبی داشته باشین.

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

درد من این است 

زندگیم پر از چیزهای نانوشتنی است 

مثل صدای خاموش کردن سیگار 

در لیوان چای

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

گرگ هم که باشی    

عاشق بره ای خواهی شد  

که تو را به علف خوردن وا می دارد 

و رسالت عشق این است.... 

شدن آنچه نیستی!

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

راه بدی را انتخاب کرده بودم برای نگه داشتنت صداقت؛ مهربانی؛ زیاد به “تو” توجه داشتن؛ و خیلی حماقت های دیگر... این روزها، هرچه خائن تر باشی، دوست داشتنی تری..

سلمان ولیراده بازدید : 1 یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

سلمان ولیراده بازدید : 4 سه شنبه 02 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 


یک حس عجیب ، یک غزل ، بارانی

غمهای بزرگ یک بغل ، بارانی

هر روز به روی ریل بی تابی ها

درگیر هزار و یک شتل ، بارانی

از کودکیش چقدر دور است اما

عاشق شدنش چه بی محل ، بارانی

ای کوچه ی خاطرات ، من هم بازی

گرگم به هوا ، اتل متل ، بارانی

یک ظهر صدای شیشه ی همسایه

با شیطنت حسن کچل ، بارانی

بعد از  گذر تمام  آنها  امروز

آلوده  به  ذهن  مبتذل  ، بارانی

سلمان ولیراده بازدید : 2 سه شنبه 02 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

قدم هـایت کمی آهسته ترکن        مرا درقلب خود غرق شررکن

کمــــی دست مرا آهسته بفشار           دلت را با دلم همواره ترکن

صــــدایت را به نام من سپرده      نگاهت را به چشمم یک نظرکن


گریزی به نوای قلب من ده            وجودت را به راهم همسفرکن

مراغــــــرق محبت کن غریبه        به نام عشق مرا مست وثمرکن

به پایت گربخواهی جان دهم من    به نامت گربخواهی سردهم من

سلمان ولیراده بازدید : 2 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

آن روزها که پنجره ام رو به صبح بود
می شد به سایه های نگاه تو دل سپرد

می شد محیط خاطره ها را حساب کرد
می شد خطوط چهره احساس را شمرد

 


آن روزها که زیر نفسهای آفتاب
خواب از سر لبان شب آلود می پرید

وقتی عبور ثانیه ها سرد سرد بود
من در تو ضرب می شد و آتش می آفرید

 

مجذور اشتیاق سلامی دوباره بود
جذر بهار و آئینه می شد بلوغ مرگ

می شد برای صورت گل مخرجی نوشت
کسر همیشه ساده نمی شد به دست مرگ

 


در خشکسال دل به توان می رسید اشک
جمع شب و ستاره جوابش طلوع بود

راهی شدن به سمت صدای رسای عشق
منهای هر بهانه جوابش شروع بود

 


آن روزهای خوب و شکوفائی و ظهور
آن روزهای رویش و تکثیر و انتشار

آن روزهای چشمه و خورشید و زندگی
آن روزهای آبی و باران و آبشار

 

 

امشب به نام نامی آن روزهای پاک
ژرفای عشق را به تو تسلیم می کنم

دریای پر تلاطم فریاد خویش را
بر ساحل سکوت تو تقسیم می کنم

 


در دفتر حساب خود امشب نوشته ام
ای لحظه های من به توان حضور تو

وقتی کتاب فاصله ها بسته می شود
زیباست جمع خواهش من با غرور تو

سلمان ولیراده بازدید : 1 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (0)


برای تو مینویسم ،

برای تو که میدانم عاشقی یا در غم عشقت نشسته ای.

مینویسم تا بخوانی ، من با یک دنیا احساس نوشته ام ، تو نیز با چشمان خیست بخوان....

برای تو می نویسم که عاشقانه دفتر عشق را ورق میزنی

و آنچه که برای دلها مینویسم ، با یک عالمه احساس میخوانی....

صفحات دفتر عشق را یکی یکی ورق بزن ،

دفتری که صفحه به صفحه آن جای قطره های اشک در آن پیداست...

این قطره های اشک ، قطره های اشک من و آنهاییست که از ته دل متنهای مرا میخوانند....

بخوان همراه با همه ، من نیز می نویسم برای تو و برای همه....

دفتر عشق ، این دفتر کهنه که هر صفحه از آن با کلام عشق آغاز شده برای همه است ،

برای عاشقان وبرای آنهاییست که در غم از دست دادن عشق نشسته اند

و آنها که تنها در گوشه ای خسته اند...

دفتر عشق ، دفتریست که هیچگاه صفحات آن که همه از جنس دل است به پایان نمیرسد

اما شاید روزی این دستهایم خسته از نوشتن کلام عشق شود...

بخوان آنچه برای تو و برای همه عاشقان دفتر عشق نوشته ام....

بخوان تا من نیز عاشقانه برایت بنویسم...

ببین عشق چه غوغایی در این دفتر عشق به پا کرده....

دلی آدمی را دیوانه کرده ، یک عاشق را مجنون کرده ....

برای تو می نویسم که میدانم مثل منی ، همصدا با من ، و همنشین با اشک!

برای تو مینویسم که عاشقترینی ،

غمگینترینی

و یا شايد هم مثل خودمن

تنهاترینی!

سلمان ولیراده بازدید : 2 یکشنبه 31 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

در خلوت و سکوت و هجوم هزار درد

 

مردی نشست و از سرشب تا سحر گریست

 

بی اختیار خویش به دیوار چنگ زد

 

فریادها کشید و ز سوز جگر گریست

 

پیراهنی که بر تن خود داشت پاره کرد

 

چون ابرهای تیره ی شوریده سر گریست

 

از هر کسی که در دل شب گریه کرده است

 

آن بی ستاره ترین مرد جهان بیشتر گریسم

سلمان ولیراده بازدید : 3 یکشنبه 31 فروردین 1393 نظرات (0)

عسل بانو هنوزم پيش مايی
اگرچه دست تو تو دست من نیست
هنوزم با توام تا آخرين شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نيست
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنهاترينم
هنوزم زير رگبار ترانه
کنار خاطرات تو ميشينم

عسل بانو عسل گيسو عسل چشم
منو ياد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگين نگاهم
بازم بارون دلتنگی بباره

تو رفتی بی من اما من دوباره
دارم از تو برای تو ميخونم
سکوت لحظه های تلخو بشکن
نذار اينجا تکو تنها بمونم

تو رفتی بی من اما من دوباره
دارم از تو برای تو میخونم
سکوت لحظه های تلخو بشکن
نذار اینجا تکو تنها بمونم
نذار اینجا تکو تنها بمونم

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 31
  • بازدید کلی : 811