loading...
آن شب های مهتابی
سلمان ولیراده بازدید : 2 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

 


من دریا را نفس کشیده ام بی تو

من ساحل را پیموده ام بی تو

من میان خستگی ِ ماندن و درد برگشتن آنقدر مانده‌ام که یادم نیست راه رفتن از کدامین طرف است.

من شرجی ِ هوای ساحل و باران شبانگاهی ِ دریا را آن شب چنان پیوند زدم با اشک که هیچکس گمان نکرد دقایق را گریسته‌ام.

من در این بی راهی،

رها کردم خود را بر موج.

دریا مرا پس زد...

دریا گفت: «از وزن یک عشق سنگینی»

من در این بی راهی،

رها کردم خود را در باد، حرف دریا را زد.

من در این بی راهی رها کردم خود را در تو و غرق این فاصله های بیهوده شدم.

حالا باید بیشتر از بهارنارنج‌های ساحل ِفرح آباد دلیل بیاوری که این نمی‌شود ها از میل ِ به نماندن نیست.

آخر اگر ترانه را عزم برون جهیدن از دهان قناری باشد،

تیغ بر حنجره‌اش هم که زنی، چشمانش آواز میخوانند...

خلاصه بد نیست بدانی،

اینجا اگرچه هنوز شمیم باران و خیسی ِ چمن های کنار جاده هست

اما اخیرا بوی گل های مصنوعی نیز به مشام می‌رسد.

و حالا این منم ایستاده و تنها،

میان موجی از تردید،

میان فوجی از غم ها.

درد هایم چون بقچه‌ی کولی ِ بی خانه ای بی بر دوش

ناله‌هایم خاموش

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 56
  • بازدید سال : 68
  • بازدید کلی : 848