loading...
آن شب های مهتابی
سلمان ولیراده بازدید : 5 شنبه 30 فروردین 1393 نظرات (1)

 

مـی وزد از آنطـــــرفتر بادهــــــا

 

از دل دریــــا رســــد فریاد هــــا

 

هـــــر که آواز دل دریا شنــــــید

 

بهـترین آوای این دنیا شنـــــید

 

روی موج آب دریا ، خـواب شو

 

یا برای خــــواب دریا ، آب شو

 

آب دریا ، اشک فرهاد است و بس

 

مــوج دریا ، آه و فریاد است و بس

ما به دریا ، آتشـــــی افروخـــتیم

 

ایدریغ ! از آتشش خود سوختیم

 

سقــــف دریا را چراغان کرده ایم

 

آرزوی ابــــــــر و بـــاران کـرده ایم

 

هــــــر که اینک دل به دریا میزند

 

روی قلــــــب عاشقی ، پا میزند

سلمان ولیراده بازدید : 3 شنبه 30 فروردین 1393 نظرات (1)

 

ديدگان تودرقاب اندوه

سردوخاموش

خفته بودند

زودترازتوناگفته هارا

بازباننگه گفته بودند

ازمنوهرچه درمن نهانبود

ميرميدي

ميرهيدي

يادم آمدكه روزي دراين راه

ناشك يبام رادرپي خويش

ميكشيدي

ميكشيدي

آخرين بار

آخرين لحظه تلخ ديدار

سربه سر پوچ ديدم جهان را

بادناليدومن گوشكردم

خش خش برگهاي خزان را

بازخواندي

بازراندي

بازبرتخت عاجمنشاندي

بازدركامم وجمكشاندي

گرچه درپرنيان غمي شوم

سالهادردلم زيستي تو

آه هرگزندانستم ازعشق

چيستي تو؟

كيستي تو؟

سلمان ولیراده بازدید : 4 شنبه 30 فروردین 1393 نظرات (0)

 

شعرزیبای حمیدمصدق

توبه من خنديدي ونميدانستي

من به چه دلهره ازباغچه همسايه

سيب رادزديدم

باغبان ازپي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده ازدست تو افتاد به خاك

و تو رفتي وهنوز،

سالهاهست كه در گوش من آرام،آرام

خش خش گام تو تكرار كنان

ميدهد آزارم

ومن انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا،خانه كوچك ما سيب نداشت

جواب بسیار زیبای فروغ فرخ زاد :

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است
من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...

سلمان ولیراده بازدید : 36 شنبه 30 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

 

تـــوبه تـــوبه از شـــب هجـــــران تـــوبه


از چشم گریان از قلب ویران از جور خوبان از رنج ارمان توبه


ز ســــوز و درد هجـــران ناصـــــح خبـــر نـــداری


نـــدیــــده داغ عشــــــــق به دل شــــــــــرر نــداری


تـــو از فــــراغ کـــــی خـــــون در جگــــر نداری


عشــــــق بود روز شــب و جــور و ستـــم کشیدن


روزو ندیده ای تــو به خــــاک خــــــون تپــــیدن


کجــــــا بـــود شنیــــدن ناصــــــح به مثــــل دیدن

سلمان ولیراده بازدید : 2 شنبه 30 فروردین 1393 نظرات (0)

باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟

* * *

یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین

در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟

* * *

کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد

* * *

باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه

بی ترانه٬ بی بهانه

شایدم گم کرده خانه
 

سلمان ولیراده بازدید : 4 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!

 

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست

سلمان ولیراده بازدید : 3 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویى به صحرا بمیرد

چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریاى من بودى آغوش وا کن
که می خواهد این قوى زیبا بمیرد

سلمان ولیراده بازدید : 4 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم

 

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنیست
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم

صاحب قبله و قبله دو عزیزاند ولی
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه ی درد به امید دوا بنویسم

قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم

بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد
که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را باز همین طور جدا بنویسم

شعر من با تو پر از شادی و شیرین کامیست
باز حتی اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می بارد
فرق هم نیست چه نفرین چه دعا بنویسم

از نگاهت به رویم پنجره ای را بگشای
تا درآن منظره ی روح گشا بنویسم

عشق آن روز که این لوح وقلم دستم داد
گفت هر شب غزل چشم شما بنویسم

سلمان ولیراده بازدید : 13 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم 
فروغ فرخزاد

 

کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست 
فروغ فرخزاد

 

همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد 
فروغ فرخزاد

 

هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد
فروغ فرخزاد

 

هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد كرد  
فروغ فرخزاد

 

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم  فروغ فرخزاد

 

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود  فروغ فرخزاد

 

من نمی خواهم
سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پای رهگذرها  فروغ فرخزاد

 

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟  فروغ فرخزاد

 

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو  فروغ فرخزاد

 

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل  فروغ فرخزاد

 

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک   فروغ فرخزاد

 

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را  فروغ فرخزاد

  

 

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟  فروغ فرخزاد

 

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن   فروغ فرخزاد

 

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی  فروغ فرخزاد

 

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را  فروغ فرخزاد

 

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم   فروغ فرخزاد


 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند  فروغ فرخزاد

 

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش  فروغ فرخزاد

 

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید   فروغ فرخزاد

 

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را  فروغ فرخزاد

 

کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است  فروغ فرخزاد

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر  فروغ فرخزاد

 

تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم  فروغ فرخزاد

 

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را  فروغ فرخزاد

 

فردا اگر ز راه نمي آمد
من تا ابد كنار تو ميماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم  فروغ فرخزاد

 

رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه وجنونم كشانده بود  فروغ فرخزاد
 

شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم  فروغ فرخزاد

 

آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست  فروغ فرخزاد

 

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش  فروغ فرخزاد

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد 
فروغ فرخزاد

 

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم  فروغ فرخزاد

 

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد  فروغ فرخزاد

  

در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
كار حكومت محلي كوران نيست   فروغ فرخزاد

 

تا به كي بايد رفت
از دياري به ديار ديگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري
به بهاري ديگر   فروغ فرخزاد

 

لحظه ها را درياب
چشم
فردا كور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست   فروغ فرخزاد

 

اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانه درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود  فروغ فرخزاد

سلمان ولیراده بازدید : 3 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

 

چقدرزودگذشت آن کنارپنجره نشستنها               **             آن شب های مهتابی وباماه سخن گفتنها

آن ترانه های آرام ودر تفکرعمیق فرورفتن ها           ***                 زیرنور ملایم ماه شعرعاشقانه نوشتنها

چقدر زود گذشت نوازش نسیم شبهای ماهتابی   **   وغرق درلذت شدن به واسطه ی یاد تمام داشته ها

حالابگو

آن لذت اندک می ارزید به آرامشی ک هدیه ی شبهایم بود ک حالا نیست؟؟؟

میارزید...

میارزید...

سلمان ولیراده بازدید : 3 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

 

حلاج

چون بید به بادی تن دنیا به ناز است//در بزم جهان مطربی و ساز نیاز است

حلاج انالحق شد و سر بر دار بسپرد //تا به فریاد بگوید کهسر و دار مجاز است

آن شاه که از هند به غزنین روان بود//دلداده و دیوانه ی گیسوی ایاز است

تو در پی حق بودی و غافل ز حقایق//برگرد به میخانه ببین گلشن راز است

آنجا که نباشم من و تو خویش نباشی//یک لحظه ببینی که خدا هم به نماز است

پس اگر به کعبه رفتی و حرم رهت ندادند//برو خرقه به در انداز که ره میکده باز است

بس نکته بگفتند و کسی هوش نیامد//خاموش بمان چونکه سر قصه دراز است

سلمان ولیراده بازدید : 2 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

 

گفتا که جز من وابسته‌ی اغیار نباشی
گفتم که تویی جانم و آن یار نباشی

گفتا که اگر جانم پس یار ِدگر چه؟
گفتم که تویی جان و دلدار نباشی

گفتا که منم دلدار گفتا که منم آن یار
گفتا که دگر گفتم و بیدار نباشی

گفتم که بیدارم گفتم که میدانم
گفتم که تو دلدارم بر دار نباشی

گفتا که اگر دار است حلاج منم یا تو؟
بگذر ز خود و از من تا که بیمار نباشی

در وادی مخموران راه است به پیمانه
گر بر در میخانه نمانی و چو دیوار نباشی

سلمان ولیراده بازدید : 3 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

 


من دریا را نفس کشیده ام بی تو

من ساحل را پیموده ام بی تو

من میان خستگی ِ ماندن و درد برگشتن آنقدر مانده‌ام که یادم نیست راه رفتن از کدامین طرف است.

من شرجی ِ هوای ساحل و باران شبانگاهی ِ دریا را آن شب چنان پیوند زدم با اشک که هیچکس گمان نکرد دقایق را گریسته‌ام.

من در این بی راهی،

رها کردم خود را بر موج.

دریا مرا پس زد...

دریا گفت: «از وزن یک عشق سنگینی»

من در این بی راهی،

رها کردم خود را در باد، حرف دریا را زد.

من در این بی راهی رها کردم خود را در تو و غرق این فاصله های بیهوده شدم.

حالا باید بیشتر از بهارنارنج‌های ساحل ِفرح آباد دلیل بیاوری که این نمی‌شود ها از میل ِ به نماندن نیست.

آخر اگر ترانه را عزم برون جهیدن از دهان قناری باشد،

تیغ بر حنجره‌اش هم که زنی، چشمانش آواز میخوانند...

خلاصه بد نیست بدانی،

اینجا اگرچه هنوز شمیم باران و خیسی ِ چمن های کنار جاده هست

اما اخیرا بوی گل های مصنوعی نیز به مشام می‌رسد.

و حالا این منم ایستاده و تنها،

میان موجی از تردید،

میان فوجی از غم ها.

درد هایم چون بقچه‌ی کولی ِ بی خانه ای بی بر دوش

ناله‌هایم خاموش

سلمان ولیراده بازدید : 2 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)


لخت شدم تا در آن هواي دل انگيز/پيكر خود را به آب چشمه بشويم/وسوسه مي ريخت بر دلم شب خاموش/تا غم دل را بگوش چشمه بگويم/آب خنك بود و موج هاي درخشان/ناله كنان گرد من به شوق خزيدند/گوئي با دست هاي نرم و بلورين/جان و تنم را بسوي خويش كشيدند/بادي از آن دورها وزيد و شتابان/دامني از گل بروي گيسوي من ريخت/عطر دلاويز و تند پونه وحشي/از نفس باد در مشام من آويخت/چشم فرو بستم و خموش و سبكروح/تن به علف هاي نرم و تازه فشردم/همچو زني كاو غنوده در بر معشوق/يكسره خود را به دست چشمه سپردم/روي دو ساقم لبان مرتعش آب/بوسه زن و بي قرار و تشنه و تبدار/ناگه در هم خزيد ... راضي و سرمست/جسم من و روح چشمه سار گنه كار

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

 


پشت شيشه برف مي بارد/پشت شيشه برف مي بارد/در سكوت سينه ام دستي/دانه اندوه مي كارد/مو سپيد آخر شدي اي برف/تا سرانجامم چنين ديدي/در دلم باريد ... اي افسوس/بر سر گورم نباريدي/چون نهالي سست مي لرزد/روحم از سرماي تنهائي/مي خزد در ظلمت قلبم/وحشت دنياي تنهائي/ديگرم گرمي نمي بخشي/عشق، اي خورشيد يخ بسته/سينه ام صحراي نوميديست/خسته ام، از عشق هم خسته/غنچه شوق تو هم خشكيد/شعر، اي شيطان افسونكار/عاقبت زين خواب دردآلود/جان من بيدار شد، بيدار/بعد از او بر هر چه رو كردم/ديدم افسون سرابي بود/آنچه مي گشتم به دنبالش/واي بر من، نقش خوابي بود/اي خدا ... بر روي من بگشاي/لحظه اي درهاي دوزخ را/تا به كي در دل نهان سازم/حسرت گرماي دوزخ را؟ديدم اي بس آفتابي را/كاو پياپي در غروب افسرد/آفتاب بي غروب من!اي ديغا، درجنوب! افسرد/بعد از او ديگر چه مي جويم؟بعد از او ديگر چه مي پايم؟اشك سردي تا بيفشانم/گور گرمي تا بياسايم/پشت شيشه برف مي بارد/پشت شيشه برف مي بارد/در سكوت سينه ام دستي/دانه اندوه مي كارد

سلمان ولیراده بازدید : 2 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

 


كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم/كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم/برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد/آفتاب ديدگانم سرد مي شد/آسمان سينه ام پر درد مي شد/ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد/اشک هايم همچو باران/دامنم را رنگ مي زد/وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم/وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم/شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني/در كنارم قلب عاشق شعله مي زد/در شرار آتش دردي نهاني/نغمه من ...همچو آواي نسيم پر شكسته/عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته/پيش رويم:چهره تلخ زمستان جوانيپشت سر:آشوب تابستان عشقي ناگهانيسينه ام:منزلگه اندوه و درد و بدگمانيكاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم

سلمان ولیراده بازدید : 3 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

 


تا نهان سازم از تو بار دگر/راز اين خاطر پريشان را/مي كشم بر نگاه ناز آلود/نرم و سنگين حجاب مژگان را/دل گرفتار خواهش جانسوز/از خدا راه چاره مي جويم/پارساوار در برابر تو/سخن از زهد و توبه مي گويم/آه ... هرگز گمان مبر كه دلم/با زبانم رفيق و همراهست/هر چه گفتم دروغ بود، دروغ/كي ترا گفتم آنچه دلخواهست/تو برايم ترانه مي خواني/سخنت جذبه اي نهان دارد/گوئيا خوابم و ترانه تو/از جهاني دگر نشان دارد/شايد اينرا شنيده اي كه زنان/در دل «آري» و «نه» به لب دارند/ضعف خود را عيان نمي سازند/رازدار و خموش و مكارند/آه، من هم زنم، زني كه دلش/در هواي تو مي زند پر و بال/دوستت دارم اي خيال لطيف/دوستت دارم اي اميد محال

سلمان ولیراده بازدید : 4 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)
در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

سلمان ولیراده بازدید : 2 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

 

اگر تو روی نیمکتی
این سوی دنیا
تنها نشسته ای

و همه ی آنچه نداری کسی ست

آن سوی دنیا

روی نیمکتی دیگر

کسی نشسته است

که همه ی آنچه ندارد

تویی
نیمکت های دنیا را بد چیده اند

سلمان ولیراده بازدید : 7 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجُست اسرار من

سر من از ناله‌ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااَش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مُشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 33
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 69
  • بازدید سال : 81
  • بازدید کلی : 861