در خلوت و سکوت و هجوم هزار درد
مردی نشست و از سرشب تا سحر گریست
بی اختیار خویش به دیوار چنگ زد
فریادها کشید و ز سوز جگر گریست
پیراهنی که بر تن خود داشت پاره کرد
چون ابرهای تیره ی شوریده سر گریست
از هر کسی که در دل شب گریه کرده است
آن بی ستاره ترین مرد جهان بیشتر گریسم