loading...
آن شب های مهتابی
سلمان ولیراده بازدید : 51 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار 

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار 

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن 

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار 

با تار و پود این شب باید غزل ببافم 

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار 

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست 

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار 

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم 

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار 

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد 

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار 

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود 

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار 

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس 

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 28
  • بازدید ماه : 28
  • بازدید سال : 40
  • بازدید کلی : 820