loading...
آن شب های مهتابی
سلمان ولیراده بازدید : 2 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

 

حلاج

چون بید به بادی تن دنیا به ناز است//در بزم جهان مطربی و ساز نیاز است

حلاج انالحق شد و سر بر دار بسپرد //تا به فریاد بگوید کهسر و دار مجاز است

آن شاه که از هند به غزنین روان بود//دلداده و دیوانه ی گیسوی ایاز است

تو در پی حق بودی و غافل ز حقایق//برگرد به میخانه ببین گلشن راز است

آنجا که نباشم من و تو خویش نباشی//یک لحظه ببینی که خدا هم به نماز است

پس اگر به کعبه رفتی و حرم رهت ندادند//برو خرقه به در انداز که ره میکده باز است

بس نکته بگفتند و کسی هوش نیامد//خاموش بمان چونکه سر قصه دراز است

سلمان ولیراده بازدید : 1 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

 

گفتا که جز من وابسته‌ی اغیار نباشی
گفتم که تویی جانم و آن یار نباشی

گفتا که اگر جانم پس یار ِدگر چه؟
گفتم که تویی جان و دلدار نباشی

گفتا که منم دلدار گفتا که منم آن یار
گفتا که دگر گفتم و بیدار نباشی

گفتم که بیدارم گفتم که میدانم
گفتم که تو دلدارم بر دار نباشی

گفتا که اگر دار است حلاج منم یا تو؟
بگذر ز خود و از من تا که بیمار نباشی

در وادی مخموران راه است به پیمانه
گر بر در میخانه نمانی و چو دیوار نباشی

سلمان ولیراده بازدید : 2 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

 


من دریا را نفس کشیده ام بی تو

من ساحل را پیموده ام بی تو

من میان خستگی ِ ماندن و درد برگشتن آنقدر مانده‌ام که یادم نیست راه رفتن از کدامین طرف است.

من شرجی ِ هوای ساحل و باران شبانگاهی ِ دریا را آن شب چنان پیوند زدم با اشک که هیچکس گمان نکرد دقایق را گریسته‌ام.

من در این بی راهی،

رها کردم خود را بر موج.

دریا مرا پس زد...

دریا گفت: «از وزن یک عشق سنگینی»

من در این بی راهی،

رها کردم خود را در باد، حرف دریا را زد.

من در این بی راهی رها کردم خود را در تو و غرق این فاصله های بیهوده شدم.

حالا باید بیشتر از بهارنارنج‌های ساحل ِفرح آباد دلیل بیاوری که این نمی‌شود ها از میل ِ به نماندن نیست.

آخر اگر ترانه را عزم برون جهیدن از دهان قناری باشد،

تیغ بر حنجره‌اش هم که زنی، چشمانش آواز میخوانند...

خلاصه بد نیست بدانی،

اینجا اگرچه هنوز شمیم باران و خیسی ِ چمن های کنار جاده هست

اما اخیرا بوی گل های مصنوعی نیز به مشام می‌رسد.

و حالا این منم ایستاده و تنها،

میان موجی از تردید،

میان فوجی از غم ها.

درد هایم چون بقچه‌ی کولی ِ بی خانه ای بی بر دوش

ناله‌هایم خاموش

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)


لخت شدم تا در آن هواي دل انگيز/پيكر خود را به آب چشمه بشويم/وسوسه مي ريخت بر دلم شب خاموش/تا غم دل را بگوش چشمه بگويم/آب خنك بود و موج هاي درخشان/ناله كنان گرد من به شوق خزيدند/گوئي با دست هاي نرم و بلورين/جان و تنم را بسوي خويش كشيدند/بادي از آن دورها وزيد و شتابان/دامني از گل بروي گيسوي من ريخت/عطر دلاويز و تند پونه وحشي/از نفس باد در مشام من آويخت/چشم فرو بستم و خموش و سبكروح/تن به علف هاي نرم و تازه فشردم/همچو زني كاو غنوده در بر معشوق/يكسره خود را به دست چشمه سپردم/روي دو ساقم لبان مرتعش آب/بوسه زن و بي قرار و تشنه و تبدار/ناگه در هم خزيد ... راضي و سرمست/جسم من و روح چشمه سار گنه كار

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

 


پشت شيشه برف مي بارد/پشت شيشه برف مي بارد/در سكوت سينه ام دستي/دانه اندوه مي كارد/مو سپيد آخر شدي اي برف/تا سرانجامم چنين ديدي/در دلم باريد ... اي افسوس/بر سر گورم نباريدي/چون نهالي سست مي لرزد/روحم از سرماي تنهائي/مي خزد در ظلمت قلبم/وحشت دنياي تنهائي/ديگرم گرمي نمي بخشي/عشق، اي خورشيد يخ بسته/سينه ام صحراي نوميديست/خسته ام، از عشق هم خسته/غنچه شوق تو هم خشكيد/شعر، اي شيطان افسونكار/عاقبت زين خواب دردآلود/جان من بيدار شد، بيدار/بعد از او بر هر چه رو كردم/ديدم افسون سرابي بود/آنچه مي گشتم به دنبالش/واي بر من، نقش خوابي بود/اي خدا ... بر روي من بگشاي/لحظه اي درهاي دوزخ را/تا به كي در دل نهان سازم/حسرت گرماي دوزخ را؟ديدم اي بس آفتابي را/كاو پياپي در غروب افسرد/آفتاب بي غروب من!اي ديغا، درجنوب! افسرد/بعد از او ديگر چه مي جويم؟بعد از او ديگر چه مي پايم؟اشك سردي تا بيفشانم/گور گرمي تا بياسايم/پشت شيشه برف مي بارد/پشت شيشه برف مي بارد/در سكوت سينه ام دستي/دانه اندوه مي كارد

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

 


كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم/كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم/برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد/آفتاب ديدگانم سرد مي شد/آسمان سينه ام پر درد مي شد/ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد/اشک هايم همچو باران/دامنم را رنگ مي زد/وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم/وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم/شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني/در كنارم قلب عاشق شعله مي زد/در شرار آتش دردي نهاني/نغمه من ...همچو آواي نسيم پر شكسته/عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته/پيش رويم:چهره تلخ زمستان جوانيپشت سر:آشوب تابستان عشقي ناگهانيسينه ام:منزلگه اندوه و درد و بدگمانيكاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم

سلمان ولیراده بازدید : 2 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

 


تا نهان سازم از تو بار دگر/راز اين خاطر پريشان را/مي كشم بر نگاه ناز آلود/نرم و سنگين حجاب مژگان را/دل گرفتار خواهش جانسوز/از خدا راه چاره مي جويم/پارساوار در برابر تو/سخن از زهد و توبه مي گويم/آه ... هرگز گمان مبر كه دلم/با زبانم رفيق و همراهست/هر چه گفتم دروغ بود، دروغ/كي ترا گفتم آنچه دلخواهست/تو برايم ترانه مي خواني/سخنت جذبه اي نهان دارد/گوئيا خوابم و ترانه تو/از جهاني دگر نشان دارد/شايد اينرا شنيده اي كه زنان/در دل «آري» و «نه» به لب دارند/ضعف خود را عيان نمي سازند/رازدار و خموش و مكارند/آه، من هم زنم، زني كه دلش/در هواي تو مي زند پر و بال/دوستت دارم اي خيال لطيف/دوستت دارم اي اميد محال

سلمان ولیراده بازدید : 3 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)
در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

سلمان ولیراده بازدید : 2 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

 

اگر تو روی نیمکتی
این سوی دنیا
تنها نشسته ای

و همه ی آنچه نداری کسی ست

آن سوی دنیا

روی نیمکتی دیگر

کسی نشسته است

که همه ی آنچه ندارد

تویی
نیمکت های دنیا را بد چیده اند

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 794