loading...
آن شب های مهتابی
سلمان ولیراده بازدید : 3 شنبه 30 فروردین 1393 نظرات (0)

 

شعرزیبای حمیدمصدق

توبه من خنديدي ونميدانستي

من به چه دلهره ازباغچه همسايه

سيب رادزديدم

باغبان ازپي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده ازدست تو افتاد به خاك

و تو رفتي وهنوز،

سالهاهست كه در گوش من آرام،آرام

خش خش گام تو تكرار كنان

ميدهد آزارم

ومن انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا،خانه كوچك ما سيب نداشت

جواب بسیار زیبای فروغ فرخ زاد :

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است
من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 793