اینجا آدم هایش صاف نیستند، من نیز هم
جای خلوتگاه اندیشه کجاست؟
جای یک شانه ی امن؟
جای هم آغوشی احساس و سخن؟
دلم اینجا خون است
چشم هایم نمناک
و هوایم ابریست
دلم می خواهد پر زنم از این شهر غریب
اما بال و پرم نیست هنوز
لبانم اکنون زمزمه ی خورشید و
دلم اکنون تسبیح کسی می گوید که همه امید من است
ای سراپا آرام گوش کن قلب مرا
بشنو از فاصله ها
بشنو ازدلهره ها
اینجا دلی انتظار طلوع تو را دارد