loading...
آن شب های مهتابی
سلمان ولیراده بازدید : 2 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

اینجا آدم  هایش صاف نیستند، من نیز هم

جای خلوتگاه اندیشه کجاست؟

جای یک شانه ی امن؟

جای هم آغوشی احساس و سخن؟

دلم اینجا خون است

چشم هایم نمناک

و هوایم ابریست

دلم می خواهد پر زنم از این شهر غریب

اما بال و پرم نیست هنوز

لبانم اکنون زمزمه ی خورشید  و

دلم اکنون تسبیح کسی می گوید که همه امید من است

ای سراپا آرام گوش کن قلب مرا

بشنو از فاصله ها

بشنو ازدلهره ها

اینجا دلی انتظار طلوع تو را دارد

سلمان ولیراده بازدید : 6 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

تابه کی بایدرفت

ازدیاری به دیاری دیگر

نتوانم نتوانم جستن

هرزمان عشقی ویاری دیگر

کاش ما ان دوپرستوبودیم

که همه عمر

سفرمیکردیم

ازبهاری به بهاری دیگر

آه اکنون دیریست

که فروریخته درمن گویی

تیره آواری از ابرگران

آنچنان آلوده ست

عشــق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می لرزد

چون تــو را می نگرم

مثل اینست که ازپنجره ای

تک درختم راسرشار از برگ

درتب زردخـزان می نگرم

مثل اینست که تصویری را

روی جریان های مغشوش آب روان

می نگرم شب وروز

بگذار که فراموش کنم.

توچه هستی جز یک لحظه یک لحظه

که چشمان مرا

می گشایددر

برهوت آگـاهی

بگذار که فراموش کنم...

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم...

که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود...

و من ...

روبه روی تو ...

می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یک جا بگویم

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
                                 فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی
                                 رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
                                که خود در میان غزل ها بمیرد


گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
                               کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد


شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد
                               که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم ، که باور نکردم
                               ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
                               شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی! آغوش وا کن
                                که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

سلمان ولیراده بازدید : 6 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من همون مسافربیراهه ها-- یه نفس بریده بی ادعا-- من اسیرلحظه های بی کسی-- مانده در وادی بغض بی صدا-- من همون خانه به دوش غصه هام-- ساکن غریب تلخ روزگار-- من همون حسرت چشم بی خبر-- گمشده توجاده های بیقرار-- خسته ازفاصله وجدائی ام-- منم اون در به درکوچه ی غم-- که اسیرپیله تنهائیم-- سرتا به پا گناه وتباهیم

سلمان ولیراده بازدید : 2 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت
باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد
باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش طوفان بود
ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت
رفتي و در دل من ماند به جاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده اشك
حسرتي يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آيي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند بر جانت

سلمان ولیراده بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
ز جمع آشنايان ميگريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگي ها

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 31
  • بازدید سال : 43
  • بازدید کلی : 823